راستش را به ما نگفتند یا لااقل همه راست را به ما نگفتند.
گفتند: تو که بیایى خون به پا مى?کنى،جوى خون به راه مى?اندازى و از
کشته پشته مى?سازى و ما را از ظهور تو ترساندند.
درست مثل اینکه حادثه?اى به شیرینى تولد را کتمان کنند و تنها از درد
زادن بگویند.
ما از همان کودکى، تو را دوست داشتیم. با همه فطرتمان به تو عشق
مى?ورزیدیم و با همه وجودمان بى?تاب آمدنت?بودیم.
عشق تو با سرشت ما عجین شده بود و آمدنت ، طبیعى?ترین و شیرین?ترین
نیازمان بود.
اما ... اما کسى به ما نگفت که چه گلستانى مى?شود جهان ، وقتى که تو
بیایى.
همه، پیش ازآنکه نگاه?مهرگستر و دستهاى?عاطفه تو را توصیف کنند، شمشیر
تو را نشانمان دادند.
(بخشی از یادداشت سیدمهدی شجاعی به مناسبت نیمه شعبان)
پی نوشت: منو یاد شعر بچه بودم فکر می کردم خدای قیصر امین پور انداخت.